-
اوضاعی بس ناهمگون
سهشنبه 18 دیماه سال 1386 16:50
شب یلدا مامان اینا اومدن خونه ما و بسیار خوش گذشت.من و کیوان دوتا هندونه خریده بودیم که اگه یکیش سفید از آب دراومد یکی دیگه داشته باشیم!مامان و بابا هم فکر کرده بودن که ما عمرا نمی ریم سراغ خرید هندونه! بنابراین اونا هم دوتا آورده بودن!آرش هم ساعت ۱۰ شب با یه هندونه گنده از راه رسید! اون شب با ۵ تا هندونه بساطی...
-
یادداشت های پراکنده
جمعه 30 آذرماه سال 1386 04:13
ـاین مدت اونقدر کار و گرفتاری داشتم که اصلا فرصت نکردم به دفترم یه سری بزنم و کلی دلم براش تنگ شده بود! ـبا مامان اینا صحبت کردم و بهشون گفتم که تا وقتی که لازم نشه به کیوان چیزی نمی گم.اونا مخالف بودن اما مجبور شدن که قبول کنن. ـامشب با کیوان رفتیم خرید و کلی وسایل یلدا خریدیم!شب یلدا مامان اینا قراره بیان اینجا!و ما...
-
بعد از ۸ سال...
چهارشنبه 14 آذرماه سال 1386 14:52
دوشنبه با دوستام رفتیم خرید.زنگ زدم نگارم اومد و واقعا خیلی خوش گذشت.من مقدار زیادی خرید کردم! اول از همه عاشق یه جفت چکمه شدم.البته یه ماه پیش یه جفت خریده بودم...اما نمی تونستم از این یکی بگذرم!خریدمش و بعد گشتیم دنبال کیف!سمانه هم کیف می خواست از یه کیف خوشم اومد و وقتی رفتم بخرمش یه جفت چکمه طوسی دیدم...من عاشق...
-
یخ زدگی مفرط...
دوشنبه 12 آذرماه سال 1386 13:55
غمگینم...نشستم تو اتاق کارم و دارم موزیک گوش می دم...عجب برفی بارید امروز.تمام مدت هم من بیرون بودم و چترم رو هم نبرده بودم بنابراین خیس خالی شدم و الان هم سردمه... کیوان دیشب ساعت 2 اومد خونه و یه راست رفت تو اتاقش...نشسته بودم رو کاناپه و داشتم کتاب می خوندم.اولش که صدای در اومد کلی خوشحال شدم و از جام پریدم اما...
-
پنجشنبه و جمعه
شنبه 10 آذرماه سال 1386 02:36
اون شب کیوان تا صبح نیومد و من هم دمدمای صبح از شدت خستگی بیهوش شدم البته تمام لامپ های خونه + تلویزیون روشن بودن!من از بچگی عادتم همین بوده که وقتی تنهام خونه رو روشن و شلوغ کنم! یه دفعه ای از خواب پریدم و نگران شدم که نکنه دیر شده باشه قرار بود یه سری به شرکت بزنم و طرح ها رو به مدیرم نشون بدم.منم روی کاناپه جلو...
-
یک روز پر استرس
پنجشنبه 8 آذرماه سال 1386 03:51
سلام! من آنا هستم و ۲۸ سالمه.البته اسمم در اصل آناهیتاست اما از بچگی آنا صدام می کردن. همیشه عادت داشتم که دفترچه خاطرات داشته باشم و اتفاقات و مسائلی رو که برام مهم بودن توش ثبت کنم.از اینکه نوشته هام مخفی می موند و کسی نمی خوندشون حس خوبی داشتم اما نمی دونم چرا امشب تصمیم گرفتم که یه دفترچه خاطرات جدید و متفاوت...