دفترچه خاطرات آنا

دفترچه خاطرات آنا

دفترچه خاطرات آنا

دفترچه خاطرات آنا

یادداشت های پراکنده

 

ـاین مدت اونقدر کار و گرفتاری داشتم که اصلا فرصت نکردم به دفترم یه سری بزنم و کلی دلم براش تنگ شده بود!

 

ـبا مامان اینا صحبت کردم و بهشون گفتم که تا وقتی که لازم نشه به کیوان چیزی نمی گم.اونا مخالف بودن اما مجبور شدن که قبول کنن.

ـامشب با کیوان رفتیم خرید و کلی وسایل یلدا خریدیم!شب یلدا مامان اینا قراره بیان اینجا!و ما بالاخره موفق شدیم که بریم خرید.

ـکلی کار دارم که باید تحویل بدم و این وسط هم سرمای عجیبی خوردم...جالبه که کیوان از من نمی گیره!از وقتی که سرما خوردم بهش گفتم که یا اون بره تو اتاق کارش بخوابه یا اینکه من می رم.اما اصلا گوشش بدهکار نبود و الانم سالم و سرحاله!

ـقرار شده آرش برای تولدم یه هاپو برام بخره و از حالا بسیار خوشحالم.از آخرین باری که سگ داشتم سالها گذشته و من واقعا دلم می خواد یه موجود پشمالوی مهربون و باهوش برای خودم داشته باشم...!

ـنمی دونم چرا تمام عطرهام باهم ته کشیدن...دلم تنوع می خواد  ...باید یه روز برم سراغ خرید عطر...کاریست بس سخت اما لذتبخش!

ـیکی از دوستام بهم تلفن زد و خبر ازدواج یکی از دوست پسرهای قبلی امو بهم داد!نمی دونم چرا یه حس عجیبی پیدا کردم!!!

ـاحساس می کنم دارم چاق می شم و چربی های موضعی پیدا می کنم...دلم می خواد داد بزنم...

ـفردا می رم چند تیکه لباس بخرم! از حالا خوشحالم!

ـبعد از این برفی که اومد حیاط لیز و لغزنده بود و کیوان موقع پارک کردن ماشینش سر خورد و زد به ماشین من!!! قیافه منم دیدنی بود! در نتیجه تا اطلاع ثانوی ماشینش رو داده به من ! تا فرصت کنه و جبران کنه!

ـدلم می خواد ناخن هامو بلند کنم اساسی و دایم بهشون برسم.اما مجبورم کوتاه نگهشون دارم وگرنه نمی تونم ساز بزنم.

ـصبحها وقتی از خواب بیدار می شم زیر چشم چپم خیلی پف داره...کیوان می گه چیزی نیست اما من خیلی ناراحتم...

ـدلم برای حرف زدنای شبونه با آرش تنگ شده...

ـدلم یه مهمونی اسای جوونونه می خواد...

 

من می رم لالا ! و گرنه فردا خواب می مونم و نمی تونم برم خرید:-)

بعد از ۸ سال...

 

دوشنبه با دوستام رفتیم خرید.زنگ زدم نگارم اومد و واقعا خیلی خوش گذشت.من مقدار زیادی خرید کردم! اول از همه عاشق یه جفت چکمه شدم.البته یه ماه پیش یه جفت خریده بودم...اما نمی تونستم از این یکی بگذرم!خریدمش و بعد گشتیم دنبال کیف!سمانه هم کیف می خواست از یه کیف خوشم اومد و وقتی رفتم بخرمش یه جفت چکمه طوسی دیدم...من عاشق رنگ طوسی ام!کیوان هم طوسی خیلی دوست داره!این شد که اونو هم خریدم!!!اما کیفی که بهش بخوره رو پیدا نکردم و موند برای بعد.بعدش هم رفتیم تا نینا شلوار بخره.نگار یه فندک زیپو می خواست برای دوست پسرش بخره ...منم خیلی وقت بود که یه فندک و جاسیگاری ست می خواستم.سیگارا اکثرا تو کیفم خورد می شن.نگار فندکشو خرید و منم یه فندک زیپو که تقریبا ظریف و باریکه خریدم با یه قوطی سیگار.همونجا هم جای مامان و کیوان رو خالی کردم !مامانم و کیوان بارها دست به یکی کردن که جلوی سیگار کشیدن منو بگیرن و هر بارهم شکست خوردن!

همونطور که می گشتیم یه پلیور مردونه خیلی خوشگل دیدم و نتونستم خودمو کنترل کنم و برای کیوان خریدمش!بعدشم چهارتایی رفتیم و مقدار زیادی لباس زیر فانتزی خریدیم و کلی هم خندیدیم!هیچ پالتویی که ازش اونقدر خوشم بیاد که بخوام بخرمش ندیدم.بالاخره دوباره برگشتیم تندیس و رفتیم قهوه خوردیم.داشتیم فکر می کردیم چیکار کنیم  و کجا بریم که کیوان تلفن زد و گفت که برای شام با یکی از دوستای قدیمی اش که امروز تصادفا همو دیدن می آد خونه.سریعا زنگ زدم به مامان و گفتم که رویا جون رو با وسایل مورد نیاز بفرسته!

با بچه ها رفتیم خونه چونکه من ماشین نبرده بودم و نینا اومده بود دنبالم . کلی شیطنت کردیم و سمانه و نگار دست به یکی کردن و حمله ور شدن به موهای من و مجبورم کردن مدلشو عوض کنم و موهامو بزنم بالا!من دوست دارم موهام بریزه تو صورتم اما اون دوتا گیر دادن که تو صورتت کوچیکه و موهاتو بزن بالا معلوم شه زیرش چیه و...

بعشم همگی رفتیم تو آشپزخونه یه چیزی برا خوردن پیدا کنیم! نیم ساعت بعدش رویا جون اومد و شروع کرد به مرتب کردن خونه و وقتی منو دید که می خوام کمکش کنم دعوام کرد و گفت که برم پیش دوستام و دست به هیچی نزنم!ما چهار تا دیوونه هم رفتیم تو اتاق کار من تا طرحهامی جدیدمو ببینن و بعدش پریدیم تو حیاط و گرگم به هوا بازی کردیم!تو اون سرما!

یه جا من یه پام رو لبه باغچه و بود و هنوز فرصت نکرده بودم که اون یکی پامو هم ببرم بالا  و سمانه که گرگ بود موهامو گرفته بود و می کشید و هردومون مشغول جیغ و داد بودیم و نینا و نگارم داشتم بهمون می خندیدن که یهو ساکت شدن مادوتا هم ساکت شدیم و برگشتیم و نگاهشون رو تعقیب کردیم...وای خدای من...نفسم بالا نمی اومد...کیوان با مهمونش اومده بود جلوی درشیشه ای و داشتن نگامون می کردن .کیوان داشت لبخند می زد.ما چهارتا یه نگاه بهم کردیم ...همه امون خفه خون گرفته بودیم...اونا اومدن جلو که باهامون احوالپرسی کنن.سمانه که بازومو گرفته بود یه فشاری داد که می خواستم داد بزنم و زیرگوشم گفت آنا نیماست!

من خودم شناخته بودمش...یعنی همه امون شناخته بودیمش و اونم مارو.ظاهرا تنها کسی که روحشم از ماجرا خبر نداشت کیوان بود که فکر می کرد قیافه های بهت زده و گیج ما بخاطر اینه که بدموقعی غافلگیرمون کردن...خلاصه کیوان ماها رو بهم معرفی کرد .نیما یه نگاه به من کرد و لبخند کج و کوله ای زد...همه امون رفتیم تو .رویا داشت تو آشپزخونه غذا درست می کرد دیدم اخماش بدجوری تو همه ...آره اونم نیما رو شناخته بود...بعد از اونهمه سال...بچه ها سریع خداحافظی کردن و هرچی ما اصرار کردیم بمونن فرار کردن و منو گذاشتن که تنها با قضیه روبر شم.

سالها پیش و قتی که سال اول لیسانس بودم یه استاد طراحی داشتم ...کارش عالی بود و خیلی هم خوش قیافه و جنتلمن بود.من و نگار می رفتیم کلاساش...بعد از یه مدتی ما از هم خوشمون اومد و باهم دوست شدیم...خانواده ام اصلا موافق ادامه ارتباطمون نبودن ...هزارتا دلیل آوردن و بالاخره اینقدر تلاش کردن تا همه چی بهم خورد...می گفتن نیما تعادل روانی نداره...تا حدی هم راست می گفتن...من می دونستم که اون قبلا دانشجوی پزشکی بوده و انصراف داده رفته طراحی خونده...هیچوقت تو ذهنم هم نمی گنجید که بعد از ۸ سال ببینمش...اونم اینطوری...

کیوان یکمی جا خورده بود که چرا من مهمونشو تحویل نمی گیرم...یه گوشه گیرم انداخت و گفت آنا ببخش که مهمون دعوت کردم!!!می دونم حوصله نداری...اما نیما بهترین دوست دبیرستانم بوده و امروز اتفاقی دیدمش ...یکم تحویلش بگیر......طفلک نمی دونست که من ضربان قلبم رو هزاره...البته می تونستم همونجا قضیه رو بهش بگم چون کیوان در جریان تمام روابط قبلی من هست و همه اشو می دونه...اما دلم نیومد خوشحالیشو خراب کنم...

رفتم نشستم جلوشو و شروع کردم باهاش صحبت کردن...کیوان موقع معرفی گفته بود که نیما طراحه منم شروع کردم در مورد کار باهاش حرف زدن ...اونم چندان راحت نبودش...اما کم کم عادت کردیم...موقع حرف زدن چنان نگاههایی بهم می کرد که تمام تنم  می لرزید...یه عالمه حرف نگفته تو نگاهاش بود...کیوان پیشنهاد کرد که بریم اتاق کار من و طرحهامو ببینیم...رفتیم...نیما حرفهایی می زد که منو یاد قدیما می انداخت..از ترکیب هایی که اون موقع خودش بهم درس داده بود  تعریف می کرد و می گفت کارم عالیه...کیوان معذرتخواهی کرد و گفت که می ره لباساشو عوض کنه ...نه ...نمی خواستم باهاش تنها بمونم....کیوان که رفت چند قدم ازش فاصله گرفتم ...وایساده بودیم و همو نگاه می کردیم...یه لبخند زورکی زد و گفت این همون آن کوچولوی خودمه؟ فقط نگاش کردم...احساس می کردم چشمام پراشک می شن...اومد جلو و دستم رو گرفت دیگه نمی تونستم تحمل کنم..گفتم نیما...نکن...گفت من که کاری نمی کنم دختر! و خندید...صدای پا  اومد سریع خودمو کشیدم عقب ...کیوان نبود!رویا جون بود که نگران شده بود و اومده بود به دادم برسه!

اون شب شام مثل کابوس بود...نیما آلبوم عکس هامونو ورق می زد و به کیوان می گفت خوش به حالت کیو! نیما همشه عادتش بود که اسما رو مخفف می کرد و همیشه به من می گفت آن! کیوان هم نشسته بود و دستش دور کمرم بود و بی خبر از همه جا از دیدن دوستش خوشحال بود...

بالاخره خداحافظی کرد و رفت...منم پریدم تو اتاقمو و شروع کردم به سیگار کشیدن...مطمئن بودم رویا جون یه عالمه حرف باهام داره و نمی تونه جلوی کیوان چیزی بگه...دلم گرفته بود یاد اونموقع هام افتاده بودم یاد رابطه ام با نیما...چقدر دوستم داشت اونموقعها...بعد از بهم زدنمون چقدر شبا تا صبح گریه کرده بودم...کیوان در زد و اومد تو ...منو که تو دود سیگار دید دعوام کرد و بعدشم گفت برم خریدامو بهش نشون بدم...پاک یادم رفته بود که اصلا خرید کردم...رویا جون داشت وسایلشو جمع می کرد بهش اصرار کردم که شب بمونه اما گفت که باید بره خونه چونکه بابا و آرش دیر می رسن خونه و  مامان تنهاست...می دونستم که اینا بهونه است و رویا دلش می خواست بره تا من قضیه رو به کیوان بگم...

رفتیم تو اتاق و من خریدامو به کیوان نشون دادم از چکمه طوسی خیلی خوشش اومد و گفت معرکه است! پولیورشو هم دادم که کلی سورپریز شد ...محکم بغلم کرد ...دائم به خودم می گفتم  از داشتنش خوشحالم ...دوسش دارم...کیوان کلی رمانتیک شده بود و یه عالم حرفای قشنگ بهم زد...حس عجیبی داشتم ...فکر نیما دست از سرم برنمی داشت...همونطوری که تو بغلش بودم اشکام سرازیر شدن...کیوان هم تعجب کرده بود...مجبور شدم بهش بگم که دلم برای باهم بودنمون تنگ شده بوده...می دونستم که باید بهش بگم اما نمی تونستم...قدرتشو نداشتم.....نمی خواستم شب به اون خوبی خراب شه...کیوان گفته بود مرخصی گرفته و تا صبح خونه است...

در هرصورت چیزی نگفتم ...امروز نشسته بودم داشتم فکر می کردم که مامان زنگ زد و گفت که هر طوری شده بعد از ظهر تنها باید برم اونجا....هیچ اشاره ای به موضوع نکرد...اما من می دونم قضیه چیه...مامان همیشه این مدلیه و خوشش نمیاد حرفاشو مستقیم بگه...حوصله ندارم برم...کاشکی یه اتفاقی بیفته و قضیه کنسل شه.........اصلا چرا باید رویا همه چیو به مامانم بگه؟؟؟

خیلی اعصابم خورده..........

یخ زدگی مفرط...

 

 

غمگینم...نشستم تو اتاق کارم و دارم موزیک گوش می دم...عجب برفی بارید امروز.تمام مدت هم من بیرون بودم و چترم رو هم نبرده بودم بنابراین خیس خالی شدم و الان هم سردمه...

کیوان دیشب ساعت 2 اومد خونه و یه راست رفت تو اتاقش...نشسته بودم رو کاناپه و داشتم کتاب می خوندم.اولش که صدای در اومد کلی خوشحال شدم و از جام پریدم اما وقتی قیافه کیوان رو دیدم  نشستم سر جام.فهمیدم که اتفاق بدی افتاده .هیچی نگفتم و گذاشتم با خودش تنها باشه...دیروز عصر یه کیک کشمشی پخته بودم و دایم منتظر بودم کیوان بیاد و دوتایی با قهوه بخوریمش...دل می خواست بدوم برم تو اتاقش  ازش بپرسم چی شده و بعدش بغلش کنم و بهش بگم ناراحت نباش عزیزم تو که تمام سعی اتو کردی...این اتفاق تقصیر تو نبوده...و دلداریش بدم.اما مجبور بودم خودمو کنترل کنم و نرم سراغش.چون می دونم هروقت یه همچین اتفاقاتی می افته کیوان نمی تونه اونجا ناراحتی اشو بروز بده و خودشو کنترل می کنه تا وقتی که برسه خونه و اونوقت خودشو تخلیه می کنه...

رفتم تو آشپزخونه و قهوه درست کردم یه فنجان برای خودم ریختم و با یه تیکه کیک رفتم تو اتاقم.برای کیوان هم یه فنجان و ظرف کیک رو گذاشتم رو اپن که وقتی خواست بیاد برای خودش قهوه بریزه کیکو ببینه.رفتم تو اتاقم و خودو ولو کردم رو کاناپه ام .دلم می خواست داد بزنم...احساس می کردم کار کیوان داره همه احساسات و زندگی امو خراب می کنه...دائم به این فکر می کردم که ما دوتا چقدر فاصله داریم...از نظر اخلاقی...روحی...رشته هایی تحصیلی امون ...افکارمون...یادم اود که مامان بابا با ازدواجمون موافق نبودن و دائم بهم می گفتن که من نمی تونم شزایط زندگی کیوان رو تحمل کنم....آره...راست می گفتن...اینقدر از این فکرا کردم که سرگیجه گرفتم دلم می خواست همون موقع برم بیرون .تصمیم گرفتم که برم.

دویدم طرف اتاق خواب و در رو باز کردم و خشکم زد .کیوان نشسته بود رو تخت و وقتی من وارد شدم سرشو بلند کرد و نگام کرد منم از کنارش رد شدم و رفتم طرف کمدها.داشت نگام می کرد.احساس بدی داشتم...می خواستم تو اون موقعیت تنهاش بذارم.خودشم می دونست...من همیشه اینطوری بودم که  وقتی نمی تونستم شرایط رو تحمل کنم از خونه می زدم بیرون تا تو تنهایی آروم شم.بلند شد اومد و  دستاشو حلقه کرد دورم...می خواستم برم...اعصابم داشت خورد می شد حداقل ای کاش یه حرفی می زد....می خواستم از دستش خلاص شم که سرشو گذاشت رو شونه ام.مجبور شدم برگردم.بغلم کرد.رفتیم دراز کشیدیم رو تخت و کیوانم مثل بچه ها اومد بغلم!بهش گفتم که برام تعریف کنه.اونم گفت که یه مورد تصادفی داشتن که بچه اشون مرده و...ظاهرا خیلی فجیع بوده ...نزدیکای صبح خوابم برد و وقتی بیدار شدم کیوان نبود .تا الان هم خبری ندارم ازش...آرش تلفن زد و  گفت که نهار می گیره و میاد اینجا الانم منتظرشم.بعدش هم خیال دارم با نینا و سمانه بریم خرید!!!اونم توی این هوای برفی!

می خوام ببینم این آدمی که اینقدر احساساتیه چطور دلش برای من تنگ نمی شه؟؟؟؟