غمگینم...نشستم تو اتاق کارم و دارم موزیک گوش می دم...عجب برفی بارید امروز.تمام مدت هم من بیرون بودم و چترم رو هم نبرده بودم بنابراین خیس خالی شدم و الان هم سردمه...
کیوان دیشب ساعت 2 اومد خونه و یه راست رفت تو اتاقش...نشسته بودم رو کاناپه و داشتم کتاب می خوندم.اولش که صدای در اومد کلی خوشحال شدم و از جام پریدم اما وقتی قیافه کیوان رو دیدم نشستم سر جام.فهمیدم که اتفاق بدی افتاده .هیچی نگفتم و گذاشتم با خودش تنها باشه...دیروز عصر یه کیک کشمشی پخته بودم و دایم منتظر بودم کیوان بیاد و دوتایی با قهوه بخوریمش...دل می خواست بدوم برم تو اتاقش ازش بپرسم چی شده و بعدش بغلش کنم و بهش بگم ناراحت نباش عزیزم تو که تمام سعی اتو کردی...این اتفاق تقصیر تو نبوده...و دلداریش بدم.اما مجبور بودم خودمو کنترل کنم و نرم سراغش.چون می دونم هروقت یه همچین اتفاقاتی می افته کیوان نمی تونه اونجا ناراحتی اشو بروز بده و خودشو کنترل می کنه تا وقتی که برسه خونه و اونوقت خودشو تخلیه می کنه...
رفتم تو آشپزخونه و قهوه درست کردم یه فنجان برای خودم ریختم و با یه تیکه کیک رفتم تو اتاقم.برای کیوان هم یه فنجان و ظرف کیک رو گذاشتم رو اپن که وقتی خواست بیاد برای خودش قهوه بریزه کیکو ببینه.رفتم تو اتاقم و خودو ولو کردم رو کاناپه ام .دلم می خواست داد بزنم...احساس می کردم کار کیوان داره همه احساسات و زندگی امو خراب می کنه...دائم به این فکر می کردم که ما دوتا چقدر فاصله داریم...از نظر اخلاقی...روحی...رشته هایی تحصیلی امون ...افکارمون...یادم اود که مامان بابا با ازدواجمون موافق نبودن و دائم بهم می گفتن که من نمی تونم شزایط زندگی کیوان رو تحمل کنم....آره...راست می گفتن...اینقدر از این فکرا کردم که سرگیجه گرفتم دلم می خواست همون موقع برم بیرون .تصمیم گرفتم که برم.
دویدم طرف اتاق خواب و در رو باز کردم و خشکم زد .کیوان نشسته بود رو تخت و وقتی من وارد شدم سرشو بلند کرد و نگام کرد منم از کنارش رد شدم و رفتم طرف کمدها.داشت نگام می کرد.احساس بدی داشتم...می خواستم تو اون موقعیت تنهاش بذارم.خودشم می دونست...من همیشه اینطوری بودم که وقتی نمی تونستم شرایط رو تحمل کنم از خونه می زدم بیرون تا تو تنهایی آروم شم.بلند شد اومد و دستاشو حلقه کرد دورم...می خواستم برم...اعصابم داشت خورد می شد حداقل ای کاش یه حرفی می زد....می خواستم از دستش خلاص شم که سرشو گذاشت رو شونه ام.مجبور شدم برگردم.بغلم کرد.رفتیم دراز کشیدیم رو تخت و کیوانم مثل بچه ها اومد بغلم!بهش گفتم که برام تعریف کنه.اونم گفت که یه مورد تصادفی داشتن که بچه اشون مرده و...ظاهرا خیلی فجیع بوده ...نزدیکای صبح خوابم برد و وقتی بیدار شدم کیوان نبود .تا الان هم خبری ندارم ازش...آرش تلفن زد و گفت که نهار می گیره و میاد اینجا الانم منتظرشم.بعدش هم خیال دارم با نینا و سمانه بریم خرید!!!اونم توی این هوای برفی!
می خوام ببینم این آدمی که اینقدر احساساتیه چطور دلش برای من تنگ نمی شه؟؟؟؟
اون شب کیوان تا صبح نیومد و من هم دمدمای صبح از شدت خستگی بیهوش شدم البته تمام لامپ های خونه + تلویزیون روشن بودن!من از بچگی عادتم همین بوده که وقتی تنهام خونه رو روشن و شلوغ کنم! یه دفعه ای از خواب پریدم و نگران شدم که نکنه دیر شده باشه قرار بود یه سری به شرکت بزنم و طرح ها رو به مدیرم نشون بدم.منم روی کاناپه جلو تلویزیون خوابم برده بود و ساعتم نبود که زنگ بزنه...
ساعت ۹ بود تندی دویدم بالا که لباسامو بپوشم در اتاق خوابو که باز کردم دیدم کیوان افتاده رو تخت و خوابیده!لباساش هم کف زمین ولو بودن! پاورچین پاورچین رفتم و از کمد لباسامو برداشتم ...چند تیکه از لوازم آرایشم رو هم ریختم تو کیفم و رفتم بیرون.وقت صبحونه خوردن نبود طرحها رو برداشتم و زدم بیرون.هوا سرد بود و ماشین من هم بازیش گرفته بود به سختی روشن شد ...عجب ترافیکی بود .وقتی پشت ترافیک بودم کلی به خودم بد و بیراه دادم که چرا زندگی ام مثل قبل نظم نداره ...چرا نمی تونم به همه کارام مثل آدم برسم.قبلا صبحها زود بیدار می شدم و یک ساعت ورزش می کردم و بعد یه صبحونه حسابی می خوردم...نمی دونم چرا الان اینجوریه ...شاید بخاطر اینکه دیگه تو خونه مامانم اینا نیستم و اینکه کار کیوان خیلی بی نظم و ترتیبه و روی زندگی منم اثر می ذاره...
ساعت ۱۰ رسیدم شرکت اعصابم خورد بود البته اینجا کسی چیزی به من نمی گه چونکه مدیرم شوهر خاله کیوانه البته قبل از آشناییمون من اینجا کار می کردم و این موضوع ربطی به کارم نداره ولی چون کیوان مخ شوهر خاله اش رو زده که نذاره من بیام شرکت و کارا رو بده که من تو خونه انجام بدم چندان اجباری برای آن تایم بودن ندارم...همونطوری که سوار آسانسور می شدم فکر کردم بیا...اینم یه مورد دیگه...تا قبل از ازدواج مثل آدم میومدم سرکارم ...اما حالا؟کیوان خان اثرش رو تو تمام زندگی ام گذاشته...اصلا نمی دونم چرا اینقدر با کیوان لج بودم!!!
رفتم و طرحم رو نشون دادم و یه مقدار در موردش بحث کردیم و آقای مدیر یکی از طرح ها رو خیلی پسندید و سفارش کرد که همونجوری و بدون تغییرات کاملش کنم.رفتم قسمتی که میز من بود و حالا شده میز دوستم نگار.دلمون کلی برای همدیگه تنگ شده بود نشستم کنارش و یکمی حرف زدیم بالاخره نگار تصمیم گرفت نیم ساعت زودتر کار رو تموم کنه و بریم باهم قهوه بخوریم.منم که هیچی نخورده بودم با خوشحالی قبول کردم.رفتیم همون کافی شاپ همیشگی که اون موقعها می رفتیم و همه اش یه ربع تا شرکت فاصله داره.نشستیم و کلی حرف زدیم از کیوان پرسید و اینکه زندگی چه جوریه!منم براش گفتم که خیلی معمولیه ...و اینکه دلم هیجان بیشتری می خواد!و اینکه کیوان خیلی کم پیشمه و دیگه دارم خسته می شم!اونم تعجب کرده بود چون اخلاق منو می شناخت و می دونست چقدر از تنهایی لذت می برم !و می گفت چی شده!نکنه عاشق شوهرت شدی و نمی تونی دوریشو تحمل کنی!!!منم اعتراف کردم که امکانش هست! نگار هم کلی در مورد خودش صحبت کرد در مورد خانواده اش که دلشون می خواد زودتر ازدواج کنه و خودش که دلش می خواد پاشه از ایران بره و درسش رو ادامه بده ...داشتیم قرار می ذاشتیم که کی و کجا دوباره همو ببینیم که کیوان زنگ زد و با صدایی به شدت خوابالود ازم پرسید که کجام و کی می رم خونه! با نگار خداحافظی کردم و راه افتادم طرف خونه...
دلم می خواست برم یکمی خرید کنم اما میدونستم کیوان ناراحت می شه که ببینه تنهایی رفتم...نه خودش وقت داره که باهام بیاد و نه دلش می خواد تنها برم...حالا چه جوری باید لوازم مورد احتیاجمون رو بخریم خدا می دونه...تو این مدت فقط ۳-۴ بار رفتیم خرید و بقیه اش رو یا آرش خریده آورده یا بابا وقتی می رفته برای خونه خرید کنه برای ما هم خرید کرده.وارد خونه که شدم کیوان رو دیدیم که در حالیکه حوله پالتویی تنشه و یه لبخند گنده رو لبشه اومده استقبالم!خلاصه کلی منو خیس کرد !داشتم فکر می کردم برای نهار باید چیکار کنیم که کیوان خیالم رو راحت کرد و گفت که نیم ساعت قبل رویا خانوم اومده بود و برامون غذا آورد ! رفتم تو آشپزخونه و دیدم که بعله...۴ تا ماهی قزل آلای کباب شده +ترشی برامون آورده ...تو یخچال هم پر بود...یعنی اینکه دوباره بابا برامون خرید کرده بود...به کیوان گفتم که اینجوری نمیشه...من حس می کنم هنوز بچه ام تا کی باید دیگران برامون خرید کنن و غذا بیارن؟ اونم یکمی فکر کرد و گفت باشه...یه روزی رو تعیین کن که بریم خرید...لباسامو عوض کردم اومدم پایین دیدم که کیوان میز رو چیده و منتظرمه .من کلا از ماهی بیزارم اما مامانم معتقده که ماهی خوردن هفته ای یه بار حتما لازمه برا همینم همیشه سعی می کنه وقتی ماهی دارن برای ماهم بفرسته!
بعد از نهار کیوان رفت تو اتاق خودش به کاراش برسه منم رفتم اول اتاق خواب رو مرتب کردم و بعدش هم رفتم سراغ کارام.دایم هم تو فکر بودم که به مامان تلفن بزنم و تشکر کنم تا عصر هر دومون مشغول کارامون بودیم تا اینکه کیوان اومد تو اتاقم و گیر داد که براش آهنگ بزنم ...اینم نوعی ابراز توجه و علاقه از نظر ایشونه!وگرنه سبک های هنری مورد علاقه ما دوتا کاملا متفاوته! منم نشستم و براش یه والس از اشتراوس زدم! و بعدش هم رفتیم نشستیم و فیلم دیدیم.فیلم رو کیوان تاه خریده بود و هنوز وقت نکرده بودیم ببینیمش ...اسمش بود هالیدی...ای بدکی نبود.بالاخره کیوان یادم انداخت که باید به مامان تلفن کنم زنگ زدم و تشکر کردم و مامان برای فرداش (امروز)دعوتمون کرد که برای نهار بریم اونجا و تاکید کرد که فردا قورمه سبزی دارن!آخه کیوان عاشق قورمه سبزیه و البته من بلد نیستم درست کنم!آخر سر هم با خود کیوان صحبت کرد و قضیه قورمه سبزی رو گفت...کیوان هم زیرزیرکی منو نگاه می کرد و می گفت چشم...اگه آنا کاری براش پیش نیاد حتما می آیم ...چونکه من خیلی دوست ندارم دائم آویزون مامان اینا باشیم و کیوان هم اینو می دونه.
نشسته بودم رو کناپه و داشتم کتاب می خوندم. کیوان هم تلویزیون نگاه می کرد ...یه دفعه ای برگشت طرفم و گفت : تو چرا اینقدر یخی...چرا نمی آی کنار من بشینی؟نمی آی تو بغلم....منم با لحنی که برای خودمم عجیب بود تقریبا داد زدم که : چونکه می ترسم الان موبایلتون ونگ ونگ کنه و مجبور شین تشریف ببرین...کیوان هم با تعجب فقط نگام می کرد اومد کنارم نشست بغلم کرد و گفت که این کارشه و دست خودش نیست...و اینکه خودشم دلش می خواد بیشتر کنارم باشه و سعی می کنه بیشتر مرخصی بگیره و از اینجور حرفا...بعدشم پیشنهاد کرد که بریم بیرون...من شبا شام نمی خورم برای همینم رفتیم بیرون و قدم زدیم و موقع برگشت رفتیم یه جا قهوه خوردیم.من سردرد بدی داشتم و تا رسیدیم خونه پریدم تو رختخواب .کیوان هم اومد و برام قصه گفت تا خوابم برد.
امروز صبح هم دیر از خواب بیدار شدم اثرات سردرد هنوزم بود.کیوان هم خونه نبودش اما برای من صبحونه درست کرده بود و یه یادداشت هم به آینه میز آرایشم چسبونده بود و نوشته بود که دوستم داره و رفته یه سری به کاراش بزنه و تا ظهر میاد که بریم خونه مامانم!منم دوش گرفتم و موهامو درست کردم لباسی رو که می خواستم بپوشم انتخاب کردم و بازم به خودم فحش دادم که چرا ورزش نمی کنم و مواظب هیکلم نیستم...داشتم ناخن هامو لاک می زدم که کیوان خان اومد و آماده شد که بریم.
خونه مامان مثل همیشه بود دلم کلی براشون تنگ شده بود...آرش هم خونه نبود اما بابا گفت که تو راهه و داره میاد.منم رفتم تو اتاق قبلی ام و مثل همیشه دلم برا بچگی کردنهام تنگ شد...کیوان و بابا هم شروع کردن به بحثای سیاسی که من اصلا حالشو ندارم.مامانم با شور و هیجان باهاشون همراهی می کرد.رویا جون امد سراغم و برام نسکافه و شکلات آورد و بهم گیر داد که چی شده و چرا سرحال نیستم و نکنه با کیوان مشکلی دارم و...دو دقیقه بعد هم مامان اومد و دوتایی باهم شروع کردن به پرسیدن اینکه از چی ناراحتی و موضوع چیه و...
منم بهشون گفتم که چیزیم نیست...فقط هنوز به تغییرات عادت نکردم و اینکه کیوان همه اش سرکاره و منم دلم تنگ می شه!مامانم تشخیص داد که من به لوس درد مبتلا شدم و رویا هم با خنده بهم گفت نکنه انتظار داری مرد گنده بشینه کنار تو توی خونه و نره سر کارش!هنوز داشتم بهم می خندیدن که آرش اومد تو اتاق و مامانم و رویا جون رفتن.یکمی حرف زدیم و از دنیا پرسیدم و اینکه می خواد چیکار کنه...و اونم گفت که خیال داره ولش کنه...و بهش اعتماد نداره و اعصابشو می ریزه بهم و ...بالاخره رفتیم و نهار خوردیم بعدشم مردا نشستن ورق باز کنن و من و مامان و رویا هم رفتیم اتاق مامان تا لباسی رو که جدید دوخته بهم نشون بده یه کت و دامن خوشگل بود من از طرح پارچه اش خیلی خوشم اومد و مامان گیر داد که بدتش به من.چون ما هم هیکلیم و فقط مامان قدش یه ۸ سانتی کوتاهتره ...که من قبول نکردم و گفتم که دلم می خواد از اون پارچه یه پیراهن داشته باشم .پارچه رو مامان از انگلیس خریده بود و گفت که نمونه اش رو برای خاله می فرسته که برام بخره...بعدشم باز دوتایی گیر دادن به مدل موهام و اینکه چرا اصلا به خودم نمی رسم!
تا بعد از ظهر همین بساط رو داشتیم تا اینکه طبق روال عادی گوشی کیوان زنگ خورد و مجبور شد بره و کلی هم به مامان اینا سفارش کرد که نذارن من در برم!!!و اگه واقعا خواستم برم آرش با هام بیاد!بعد از یکی دو ساعت دیگه واقعا می خواستم برم خونه و یکمی آرامش داشته باشم برای همین با آرش اومدیم خونه و کلی شیطنت کردیم!!! نشستیم چند تا قطعه چهاردستی زدیم و کلی دلمون برای اون موقعها که با هم بودیم تنگ شد!!! ساعت ۱۱ آرش رو به زور انداختم بیرون! و تا حالا هم داشتم موزیک گوش می کردم و کتاب می خوندم...
کیوان اومد...صدای دو رو شنیدم ! فعلا بااااای
سلام!
من آنا هستم و ۲۸ سالمه.البته اسمم در اصل آناهیتاست اما از بچگی آنا صدام می کردن.
همیشه عادت داشتم که دفترچه خاطرات داشته باشم و اتفاقات و مسائلی رو که برام مهم بودن توش ثبت کنم.از اینکه نوشته هام مخفی می موند و کسی نمی خوندشون حس خوبی داشتم اما نمی دونم چرا امشب تصمیم گرفتم که یه دفترچه خاطرات جدید و متفاوت داشته باشم شاید برای اینکه احساس تنهایی می کنم و ترجیح می دم احساساتم رو با کسانی به جز افراد خانواده و دوستهام تقسیم کنم...اینجا رو ساختم برای اینکه بتونم هروقت که دلم خواست افکار و احساساتم رو بیان کنم...
امروز از همون اولش با استرس شروع شد.در خواب خوش بودم که صدای موبایل ویژه رو شنیدم اولش فکر کردم دارم خواب می بینم ...آخه این اتفاق اکثرا برام می افته که تو خواب و بیداری دچار توهم شنیدن صدای زنگ اون خط لعنتی بشم.در کسری از ثانیه دست کیوان با خشونت از زیر سرم کشیده شد و کاملا خواب از سرم پرید.کل مکالمه اش به زور یه دقیقه طول کشید وقتی داشت بلند می شد نگاهش افتاد به من که چشمام باز بود و نگاش می کردم که گفت بگیر بخواب...منم همین قصد رو داشتم اما سر و صدای کند و کاوش تو کمد لباسا نمیذاشت چند دقیقه بعدش صدای در رو شنیدم و فهمیدم که رفته...
دلم می خواست بخوابم اما حس بدی داشتم ...دائم به این فکر می کردم که چرا کیوان موقع رفتن منو نبوسید و حتی یه خداحافظ هم نگفت.البته در طول این ۴ ماهی که از ازدواجمون می گذره دیگه به این حرکات عادت کردم و همیشه هم توجیهش می کنم...
یه نگاه به ساعت کردم ۵ صبح بود و من خواب از سرم پریده بود...از جام بلند شدم که برم پنجره رو باز کنم اما از اونجایی که قرار بود همه چیز بسیار عالی پیش بره کمربند روبدوشامبرم به طرز مسخره ای گیر کرد به آباژور کنار پاتختی من و قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم آباژور افتاد و شکست.من خیلی این آباژور ها رو دوست داشتم ظریف و دوست داشتنی بودن و رویه اشون چینی کرم با گلهای ریز آبی کمرنگ بود...هدیه خواهر کیوان بودن که من گذاشته بودمشون روی پاتختی هامون ...
اینقدر اعصابم خورد شده بود که می خواستم بشینم و گریه کنم اما سعی کردم به خودم یادآوری کنم که سنم برای اینجور لوس بازیها یکمی زیاده! و به جاش رفتم که خودمو با یه دوش ولرم ریلکس کنم . نتیجه اش بدک نبود بعدشم نشستم و مثل خرس صبحانه خوردم آخه من هروقت که ناراحتم اشتهام چند برابر می شه!
تصمیم گرفتم برم بشینم روی چندتا طرح نیمه تمام که مدتها بود ذهنم رو مشغول کرده بودن.رفتم تو اتاق کارم و یه نفس عمیق کشیدم و کلی حسهای خوب بهم دست داد.این اتاق رو خیلی دوست دارم به نظرم دوستداشتنی ترین جای خونه است!چون تمام و کمال مال خودمه...چنان مشغول بودم که تا حدودای ظهر سرم گرم بود .
رفته بودم تو آشپزخونه و داشتم فکر می کردم که سالاد درست کنم یا یه غذای درست و حسابی که تلفن زنگ زد ...دلم هری ریخت .هنوزم از زنگای کیوان هیجان زده می شم!شماره ای که افتاده بود هیچ شباهتی به شماره کیوان نداشت مردد بودم جواب بدم یا نه ...اصلا حوصله نداشتم با کسی از دوستام صحبت کنم .تو این مدت خیلی پیش اومده که دوستای قدیمی و نه چندان صمیمی ام که مدتها ازم خبر نداشتن با خونه تماس می گرفتن و مامان شماره رو بهشون می داد (چونکه من خطم رو عوض کرده ام ) و بعدش زنگ می زدن و می خواستن کل اتفاقات و ماجرای آشنایی و ازدواج رو براشون تعریف کنم ...امروز اصلا حوصله اش رو نداشتم .واقعا نمی دونم چرا جواب دادم ...چند دقیقه طول کشید تا بفهمم طرف اصولا کیه و چی می گه چونکه داشت با صدای گریه آلود تند تند حرف می زد بالاخره فهمیدم دنیا دوست دختر برادرمه ...وقتی که گفت آنا جون من می تونم چنددقیقه بیام پیشت داشتم شاخ در می آوردم و تو دلم یه مشت بد و بیراه نثار آرش خان برادرم کردم که همیشه از همون بچگی باید گندکاریاشو من جمع و جور می کردم.آرش از من ۴ سال و از دنیا ۶ سال بزرگتره ...دنیا یکی از دخترایی بود که واقعا تو زندگیش مهم بودن ...البته من تاحالا ندیدم که هیچکدوم از روابطش به جای مطلوبی برسن.اما با دنیا واقعا خوب و خوش بودن ...
با اون وضعیت که روپوش کارم تنم بود و موهامو درهم و برهم بالای سرم با کش بسته بودم که نمی تونستم جلوی دنیا ظاهر شم!تازه هیچی هم برای خوردن درس نکرده بودم!داشتم موهامو درست می کردم که زنگ در رو زد. براش باز کردم و در حال پایین اومدن از پله ها داشتم بلوزم رو می پوشیدم که دیدم پایین پله ها وایساده و داره گریه می کنه بغلش کردم و بهش گفتم آروم باشه و بیاد بریم بشینیم حرف بزنیم ببینم چی شده.کلا من از این دخترخوشم میاد مهربون و نازه...رفتم براش قهوه و براونی آوردم .یکمی آروم شده بود و ساکت نشسته بود . بهش گفتم بگو چی شده زودتر ! واقعا اعصاب منتظر بودن و ناز کشیدن رو ندارم! اونم شروع کرد به تعریف اینکه با آرش سر یکی از همکارای مردش که با هم تلفنی در تماس کاری؟! بودن بحثشون شده و کار به جایی رسیده که آرش بهش گفته دیگه کاری بهش نداره و همه چی تمومه.
من این اخلاق مزخرف آرش رو می شناسم .تاحالا با خیلی از دوست دختراشو به همین بهانه که طرف سرو گوشش می جنبیده و خائن بوده و...کات کرده.واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم .معمولا خوشم نمیاد که تو روابط خصوصی دیگران دخالت کنم.دنیا دوباره زد زیر گریه و شروع کرد به گفتن اینکه آرش اشتباه می کنه و برای رابطه اشون ارزش قائل نیست که به همین راحتی خرابش می کنه و...
واقعا داشتم سرسام می گرفتم اون از صبح و ماجراهاش .تا ظهر مثل سگ کار کرده بودم و به جای اینکه یه چیزی بخورم و استراحت کنم اونهمه فشار روانی داشت بهم وارد می شد گوشی رو برداشتم شماره آرش رو گرفتم و قبل از اینکه دنیا بتونه از جاش بپره و جیغ و داد کنه هرچی تو دلم بود بهش گفتم!اونم با لحنی نه چندان مهربانانه و محترمانه! و درنهایت بهش گفتم بیاد دنبال دوست دخترش و یه چیزی هم برای خوردن سر راه بگیره! و سریع هم قطع کردم که نتونه اعتراض کنه!بعدشم یه لبخند حواله دنیا کردم که نشسته بود و داشت متعجب نگام می کرد! طفلک احتمالا فکر نمی کرده من همچین موجود قر و قاطی ای باشم!
در نهایت آرش با لب و لوچه آوویزون همراه با نهار اومد .منم اون دوتا رو گذاشتم که تنها باشن و خودم رفتم تو اتاق کارم.دلم کلی برای کیوان تنگ شده بود و داشتم وسوسه می شدم که بهش تلفن کنم...البته تلفن کردن یه زن به شوهرش کار عجیب و غریبی محسوب نمی شه اما از اونجاییکه خودم بودم که پیشنهاد کرده بودم که در مواقع کاری تو دست و پای هم نباشیم یه جورایی احساس خوبی نداشتم...بماند که کیوان هروقتی که دلش بخواد زنگ می زنه !
بالاخره آرش اومد سراغم بغلم کرد و شروع کرد به معذرتخواهی و تشکر و ...منم بهش گفتم قابلی نداشت! این آخرین باری باشه که برای من مزاحمت درس می کنی! خوددانی!!!
وقتی اون دوتا رفتن یه نفس راحتی کشیدم .تصمیم گرفتم یکمی موسیقی گوش کنم و بعدش دوباره برم سر طرح هام چونکه باید برای یکشنبه کاملشون کنم.
رسیدم به رنگها و تو ترکیب بندی گیر کردم و دیگه نتونستم جلو تر برم هوا هم دیگه داشت خاکستری می شد که پاشدم رفتم لباسامو عوض کردم و تصمیم گرفتم شام درست کنم!و به جای تمام روز که مزخرف بود شب با کیوان خوش بگذرونیم! تازه گوشت چرخ کرده رو از فریزر در آورده بودم که کیوان زنگ در رو زد! همیشه قبل از ورود زنگ رو با یه ریتم خاصی می زنه و ورودش رو اعلام می کنه!!!
اومد تو و یه دسته گل خوشگل از گلای رز قرمز هم برای من داشت!پریدم بغلش!این بهترین قسمت امروز بود!من عاشق اینم که کیوان سورپریزم کنه! کلی هم سرحال بود .فهمیدم که کاراش خوب بودن و همه چی به خوبی پیش رفته ! خواست که با هم آشپزی کنیم منم زیر بار نمی رفتم!چونکه آشپزی به سبک کیوان یعنی اینکه احتمالا تا ساعتها هیچ غذایی و جود نخواهد داشت ...بالاخره با هم کنار اومدیم و ماکارونی درست کردیم.
بعد از شام طرحهامو نشونش دادم . کلی سئوالای عجیب و غریب ازم پرسید و مثل هیئت ژوری بهم گیر می داد که برای نوع طراحی ام دلیل بیارم !کلا عاشق اینه که تو کارای من یه مورد غیرمنطقی و مبتنی بر احساس کشف کنه!
کنار هم دراز کشیده بودیم و داشت با موهام بازی می کرد ...یه دفعه ای یه ترکیب رنگ به ذهنم رسید بهش گفتم همونجا بمونه و تکون نخوره تا من برم تو اتاقم امتحانش کنم و زود برگردم.
خیلی بهتر از تصوراتم از کار دراومده بود و بخاطرش خوشحال و خندان بودم هنوز تو اتاقم بودم که صدای زنگ خط ویژه رو شنیدم.فکر کردم بازم توهم زدم اما وقتی در رو باز کردم کیوان تو راهرو بود و شلوارش رو هم پوشیده بود نشستم و فقط نگاش کردم لباساشو پوشید و داشت از پله ها می رفت پایین که صداش کردم دویدم طرفش و بغلش کردم .کلی سفارش کرد که حتما برم خونه مامانم اینا و به هیچ وجه تنها نمونم .منم بهش گفتم که می رم.از پایین دوباره صدام کرد و گفت که آژانس بگیرم و خودم رانندگی نکنم چون خسته ام...منم گفتم که همین کار رو می کنم ...رفت ...منم موندم خونه .حوصله نداشتم که از خونه برم بیرون...دلم می خواست تنها باشم...کیوان بفهمه ناراحت می شه...اما چیکار کنم ........دلم براش تنگه و دوست دارم گریه کنم...خیلی کم می بینمش این روزا...
اصلا نمی تونم باور کنم که نشستم و اینهمه چیز نوشتم!شاید از تنهاییه !شایدم از ترس!شبا خونه یکمی ترسناک می شه ...!من اینجا تنهای تنهام...البته درها قفل های درست و حسابی دارن ...
کیوااان...کاشکی امشب بیای خونه..........