غمگینم...نشستم تو اتاق کارم و دارم موزیک گوش می دم...عجب برفی بارید امروز.تمام مدت هم من بیرون بودم و چترم رو هم نبرده بودم بنابراین خیس خالی شدم و الان هم سردمه...
کیوان دیشب ساعت 2 اومد خونه و یه راست رفت تو اتاقش...نشسته بودم رو کاناپه و داشتم کتاب می خوندم.اولش که صدای در اومد کلی خوشحال شدم و از جام پریدم اما وقتی قیافه کیوان رو دیدم نشستم سر جام.فهمیدم که اتفاق بدی افتاده .هیچی نگفتم و گذاشتم با خودش تنها باشه...دیروز عصر یه کیک کشمشی پخته بودم و دایم منتظر بودم کیوان بیاد و دوتایی با قهوه بخوریمش...دل می خواست بدوم برم تو اتاقش ازش بپرسم چی شده و بعدش بغلش کنم و بهش بگم ناراحت نباش عزیزم تو که تمام سعی اتو کردی...این اتفاق تقصیر تو نبوده...و دلداریش بدم.اما مجبور بودم خودمو کنترل کنم و نرم سراغش.چون می دونم هروقت یه همچین اتفاقاتی می افته کیوان نمی تونه اونجا ناراحتی اشو بروز بده و خودشو کنترل می کنه تا وقتی که برسه خونه و اونوقت خودشو تخلیه می کنه...
رفتم تو آشپزخونه و قهوه درست کردم یه فنجان برای خودم ریختم و با یه تیکه کیک رفتم تو اتاقم.برای کیوان هم یه فنجان و ظرف کیک رو گذاشتم رو اپن که وقتی خواست بیاد برای خودش قهوه بریزه کیکو ببینه.رفتم تو اتاقم و خودو ولو کردم رو کاناپه ام .دلم می خواست داد بزنم...احساس می کردم کار کیوان داره همه احساسات و زندگی امو خراب می کنه...دائم به این فکر می کردم که ما دوتا چقدر فاصله داریم...از نظر اخلاقی...روحی...رشته هایی تحصیلی امون ...افکارمون...یادم اود که مامان بابا با ازدواجمون موافق نبودن و دائم بهم می گفتن که من نمی تونم شزایط زندگی کیوان رو تحمل کنم....آره...راست می گفتن...اینقدر از این فکرا کردم که سرگیجه گرفتم دلم می خواست همون موقع برم بیرون .تصمیم گرفتم که برم.
دویدم طرف اتاق خواب و در رو باز کردم و خشکم زد .کیوان نشسته بود رو تخت و وقتی من وارد شدم سرشو بلند کرد و نگام کرد منم از کنارش رد شدم و رفتم طرف کمدها.داشت نگام می کرد.احساس بدی داشتم...می خواستم تو اون موقعیت تنهاش بذارم.خودشم می دونست...من همیشه اینطوری بودم که وقتی نمی تونستم شرایط رو تحمل کنم از خونه می زدم بیرون تا تو تنهایی آروم شم.بلند شد اومد و دستاشو حلقه کرد دورم...می خواستم برم...اعصابم داشت خورد می شد حداقل ای کاش یه حرفی می زد....می خواستم از دستش خلاص شم که سرشو گذاشت رو شونه ام.مجبور شدم برگردم.بغلم کرد.رفتیم دراز کشیدیم رو تخت و کیوانم مثل بچه ها اومد بغلم!بهش گفتم که برام تعریف کنه.اونم گفت که یه مورد تصادفی داشتن که بچه اشون مرده و...ظاهرا خیلی فجیع بوده ...نزدیکای صبح خوابم برد و وقتی بیدار شدم کیوان نبود .تا الان هم خبری ندارم ازش...آرش تلفن زد و گفت که نهار می گیره و میاد اینجا الانم منتظرشم.بعدش هم خیال دارم با نینا و سمانه بریم خرید!!!اونم توی این هوای برفی!
می خوام ببینم این آدمی که اینقدر احساساتیه چطور دلش برای من تنگ نمی شه؟؟؟؟
سلام آنا خانوم
وبلاگ خوبی داری
به من هم سر بزن
خداحافظ
سلام.مرسی.حتما
سلام
منم معمولا وقتی همسرم ناراحته یا درگیر استرس کاریه سعی میکنم زیاد دور وبرش نباشم چون اگه باشم میخواد تلافی همه رو سر من در بیاره...ولی اون ساعت و شاید روز که بگذره دوباره میشه همون آدم قبلی... شاید بهتر باشه تو اینجور مواقع زیاد کاری به کارشون نداشته باشیم... یا سعی کنیم با آرامش و صبر و تحمل بیشتری باهاشون برخورد کنیم... چون وقتی پای کار و استرس کار پیش میاد آقایون نصف بیشتر عقل و رفتار و منش درست و حسابیشون و از دست میدن... والا.. باور کن:)
راستی در مورد دفترچه خاطرات الکترونیکی موافقم... چون منم دقیقا همین کار و کردم... البته ۴ ساله که وب بلاگ دارم ولی توش از لحظه لحظه زندگیم ننوشتم... گاهی وقتا شاید چیزی نوشته باشم ولی بیشتر اوقات شعر و مطالب زیبا پیدا میکردم و میذاشتمش اونجا...الان فکر میکنم کاش نوشته بودم... شاید اگه نوشته بودم دلیل خیلی از اتفاقاتی که الان برام میفته رو میتونستم از حرفای قدیمم پیدا کنم... ولی ماهی و هر وقت از آب بگیری تازه است:) ولی با اون وب بلاگ که همه منو میشناختن نمیشد... مجبور شدم یه جای جدید درست کنم:)
خیلی حرف زدم ببخشید...شاد و تندرست باشید و در پناه حق.
سلام نونای عزیز.در مورد آقایون کاملا همینطوره...کاریشم نمیشه کرد!دفتر خاطرات جدیدت مبارک! خوشحال شدم بهم سر زدی:)
من امروز اتفاقی وبلاگ شما رو دیدم. امیدوارم ادامه بدین و موفق باشین. به نظر من نوشتن خاطرات تو وبلاگ قشنگترین کاره.
اگه دوست داشتین به من یه سر بزنین....
:)مرسی.خوشحالم که باهم آشنا شدیم.