اون شب کیوان تا صبح نیومد و من هم دمدمای صبح از شدت خستگی بیهوش شدم البته تمام لامپ های خونه + تلویزیون روشن بودن!من از بچگی عادتم همین بوده که وقتی تنهام خونه رو روشن و شلوغ کنم! یه دفعه ای از خواب پریدم و نگران شدم که نکنه دیر شده باشه قرار بود یه سری به شرکت بزنم و طرح ها رو به مدیرم نشون بدم.منم روی کاناپه جلو تلویزیون خوابم برده بود و ساعتم نبود که زنگ بزنه...
ساعت ۹ بود تندی دویدم بالا که لباسامو بپوشم در اتاق خوابو که باز کردم دیدم کیوان افتاده رو تخت و خوابیده!لباساش هم کف زمین ولو بودن! پاورچین پاورچین رفتم و از کمد لباسامو برداشتم ...چند تیکه از لوازم آرایشم رو هم ریختم تو کیفم و رفتم بیرون.وقت صبحونه خوردن نبود طرحها رو برداشتم و زدم بیرون.هوا سرد بود و ماشین من هم بازیش گرفته بود به سختی روشن شد ...عجب ترافیکی بود .وقتی پشت ترافیک بودم کلی به خودم بد و بیراه دادم که چرا زندگی ام مثل قبل نظم نداره ...چرا نمی تونم به همه کارام مثل آدم برسم.قبلا صبحها زود بیدار می شدم و یک ساعت ورزش می کردم و بعد یه صبحونه حسابی می خوردم...نمی دونم چرا الان اینجوریه ...شاید بخاطر اینکه دیگه تو خونه مامانم اینا نیستم و اینکه کار کیوان خیلی بی نظم و ترتیبه و روی زندگی منم اثر می ذاره...
ساعت ۱۰ رسیدم شرکت اعصابم خورد بود البته اینجا کسی چیزی به من نمی گه چونکه مدیرم شوهر خاله کیوانه البته قبل از آشناییمون من اینجا کار می کردم و این موضوع ربطی به کارم نداره ولی چون کیوان مخ شوهر خاله اش رو زده که نذاره من بیام شرکت و کارا رو بده که من تو خونه انجام بدم چندان اجباری برای آن تایم بودن ندارم...همونطوری که سوار آسانسور می شدم فکر کردم بیا...اینم یه مورد دیگه...تا قبل از ازدواج مثل آدم میومدم سرکارم ...اما حالا؟کیوان خان اثرش رو تو تمام زندگی ام گذاشته...اصلا نمی دونم چرا اینقدر با کیوان لج بودم!!!
رفتم و طرحم رو نشون دادم و یه مقدار در موردش بحث کردیم و آقای مدیر یکی از طرح ها رو خیلی پسندید و سفارش کرد که همونجوری و بدون تغییرات کاملش کنم.رفتم قسمتی که میز من بود و حالا شده میز دوستم نگار.دلمون کلی برای همدیگه تنگ شده بود نشستم کنارش و یکمی حرف زدیم بالاخره نگار تصمیم گرفت نیم ساعت زودتر کار رو تموم کنه و بریم باهم قهوه بخوریم.منم که هیچی نخورده بودم با خوشحالی قبول کردم.رفتیم همون کافی شاپ همیشگی که اون موقعها می رفتیم و همه اش یه ربع تا شرکت فاصله داره.نشستیم و کلی حرف زدیم از کیوان پرسید و اینکه زندگی چه جوریه!منم براش گفتم که خیلی معمولیه ...و اینکه دلم هیجان بیشتری می خواد!و اینکه کیوان خیلی کم پیشمه و دیگه دارم خسته می شم!اونم تعجب کرده بود چون اخلاق منو می شناخت و می دونست چقدر از تنهایی لذت می برم !و می گفت چی شده!نکنه عاشق شوهرت شدی و نمی تونی دوریشو تحمل کنی!!!منم اعتراف کردم که امکانش هست! نگار هم کلی در مورد خودش صحبت کرد در مورد خانواده اش که دلشون می خواد زودتر ازدواج کنه و خودش که دلش می خواد پاشه از ایران بره و درسش رو ادامه بده ...داشتیم قرار می ذاشتیم که کی و کجا دوباره همو ببینیم که کیوان زنگ زد و با صدایی به شدت خوابالود ازم پرسید که کجام و کی می رم خونه! با نگار خداحافظی کردم و راه افتادم طرف خونه...
دلم می خواست برم یکمی خرید کنم اما میدونستم کیوان ناراحت می شه که ببینه تنهایی رفتم...نه خودش وقت داره که باهام بیاد و نه دلش می خواد تنها برم...حالا چه جوری باید لوازم مورد احتیاجمون رو بخریم خدا می دونه...تو این مدت فقط ۳-۴ بار رفتیم خرید و بقیه اش رو یا آرش خریده آورده یا بابا وقتی می رفته برای خونه خرید کنه برای ما هم خرید کرده.وارد خونه که شدم کیوان رو دیدیم که در حالیکه حوله پالتویی تنشه و یه لبخند گنده رو لبشه اومده استقبالم!خلاصه کلی منو خیس کرد !داشتم فکر می کردم برای نهار باید چیکار کنیم که کیوان خیالم رو راحت کرد و گفت که نیم ساعت قبل رویا خانوم اومده بود و برامون غذا آورد ! رفتم تو آشپزخونه و دیدم که بعله...۴ تا ماهی قزل آلای کباب شده +ترشی برامون آورده ...تو یخچال هم پر بود...یعنی اینکه دوباره بابا برامون خرید کرده بود...به کیوان گفتم که اینجوری نمیشه...من حس می کنم هنوز بچه ام تا کی باید دیگران برامون خرید کنن و غذا بیارن؟ اونم یکمی فکر کرد و گفت باشه...یه روزی رو تعیین کن که بریم خرید...لباسامو عوض کردم اومدم پایین دیدم که کیوان میز رو چیده و منتظرمه .من کلا از ماهی بیزارم اما مامانم معتقده که ماهی خوردن هفته ای یه بار حتما لازمه برا همینم همیشه سعی می کنه وقتی ماهی دارن برای ماهم بفرسته!
بعد از نهار کیوان رفت تو اتاق خودش به کاراش برسه منم رفتم اول اتاق خواب رو مرتب کردم و بعدش هم رفتم سراغ کارام.دایم هم تو فکر بودم که به مامان تلفن بزنم و تشکر کنم تا عصر هر دومون مشغول کارامون بودیم تا اینکه کیوان اومد تو اتاقم و گیر داد که براش آهنگ بزنم ...اینم نوعی ابراز توجه و علاقه از نظر ایشونه!وگرنه سبک های هنری مورد علاقه ما دوتا کاملا متفاوته! منم نشستم و براش یه والس از اشتراوس زدم! و بعدش هم رفتیم نشستیم و فیلم دیدیم.فیلم رو کیوان تاه خریده بود و هنوز وقت نکرده بودیم ببینیمش ...اسمش بود هالیدی...ای بدکی نبود.بالاخره کیوان یادم انداخت که باید به مامان تلفن کنم زنگ زدم و تشکر کردم و مامان برای فرداش (امروز)دعوتمون کرد که برای نهار بریم اونجا و تاکید کرد که فردا قورمه سبزی دارن!آخه کیوان عاشق قورمه سبزیه و البته من بلد نیستم درست کنم!آخر سر هم با خود کیوان صحبت کرد و قضیه قورمه سبزی رو گفت...کیوان هم زیرزیرکی منو نگاه می کرد و می گفت چشم...اگه آنا کاری براش پیش نیاد حتما می آیم ...چونکه من خیلی دوست ندارم دائم آویزون مامان اینا باشیم و کیوان هم اینو می دونه.
نشسته بودم رو کناپه و داشتم کتاب می خوندم. کیوان هم تلویزیون نگاه می کرد ...یه دفعه ای برگشت طرفم و گفت : تو چرا اینقدر یخی...چرا نمی آی کنار من بشینی؟نمی آی تو بغلم....منم با لحنی که برای خودمم عجیب بود تقریبا داد زدم که : چونکه می ترسم الان موبایلتون ونگ ونگ کنه و مجبور شین تشریف ببرین...کیوان هم با تعجب فقط نگام می کرد اومد کنارم نشست بغلم کرد و گفت که این کارشه و دست خودش نیست...و اینکه خودشم دلش می خواد بیشتر کنارم باشه و سعی می کنه بیشتر مرخصی بگیره و از اینجور حرفا...بعدشم پیشنهاد کرد که بریم بیرون...من شبا شام نمی خورم برای همینم رفتیم بیرون و قدم زدیم و موقع برگشت رفتیم یه جا قهوه خوردیم.من سردرد بدی داشتم و تا رسیدیم خونه پریدم تو رختخواب .کیوان هم اومد و برام قصه گفت تا خوابم برد.
امروز صبح هم دیر از خواب بیدار شدم اثرات سردرد هنوزم بود.کیوان هم خونه نبودش اما برای من صبحونه درست کرده بود و یه یادداشت هم به آینه میز آرایشم چسبونده بود و نوشته بود که دوستم داره و رفته یه سری به کاراش بزنه و تا ظهر میاد که بریم خونه مامانم!منم دوش گرفتم و موهامو درست کردم لباسی رو که می خواستم بپوشم انتخاب کردم و بازم به خودم فحش دادم که چرا ورزش نمی کنم و مواظب هیکلم نیستم...داشتم ناخن هامو لاک می زدم که کیوان خان اومد و آماده شد که بریم.
خونه مامان مثل همیشه بود دلم کلی براشون تنگ شده بود...آرش هم خونه نبود اما بابا گفت که تو راهه و داره میاد.منم رفتم تو اتاق قبلی ام و مثل همیشه دلم برا بچگی کردنهام تنگ شد...کیوان و بابا هم شروع کردن به بحثای سیاسی که من اصلا حالشو ندارم.مامانم با شور و هیجان باهاشون همراهی می کرد.رویا جون امد سراغم و برام نسکافه و شکلات آورد و بهم گیر داد که چی شده و چرا سرحال نیستم و نکنه با کیوان مشکلی دارم و...دو دقیقه بعد هم مامان اومد و دوتایی باهم شروع کردن به پرسیدن اینکه از چی ناراحتی و موضوع چیه و...
منم بهشون گفتم که چیزیم نیست...فقط هنوز به تغییرات عادت نکردم و اینکه کیوان همه اش سرکاره و منم دلم تنگ می شه!مامانم تشخیص داد که من به لوس درد مبتلا شدم و رویا هم با خنده بهم گفت نکنه انتظار داری مرد گنده بشینه کنار تو توی خونه و نره سر کارش!هنوز داشتم بهم می خندیدن که آرش اومد تو اتاق و مامانم و رویا جون رفتن.یکمی حرف زدیم و از دنیا پرسیدم و اینکه می خواد چیکار کنه...و اونم گفت که خیال داره ولش کنه...و بهش اعتماد نداره و اعصابشو می ریزه بهم و ...بالاخره رفتیم و نهار خوردیم بعدشم مردا نشستن ورق باز کنن و من و مامان و رویا هم رفتیم اتاق مامان تا لباسی رو که جدید دوخته بهم نشون بده یه کت و دامن خوشگل بود من از طرح پارچه اش خیلی خوشم اومد و مامان گیر داد که بدتش به من.چون ما هم هیکلیم و فقط مامان قدش یه ۸ سانتی کوتاهتره ...که من قبول نکردم و گفتم که دلم می خواد از اون پارچه یه پیراهن داشته باشم .پارچه رو مامان از انگلیس خریده بود و گفت که نمونه اش رو برای خاله می فرسته که برام بخره...بعدشم باز دوتایی گیر دادن به مدل موهام و اینکه چرا اصلا به خودم نمی رسم!
تا بعد از ظهر همین بساط رو داشتیم تا اینکه طبق روال عادی گوشی کیوان زنگ خورد و مجبور شد بره و کلی هم به مامان اینا سفارش کرد که نذارن من در برم!!!و اگه واقعا خواستم برم آرش با هام بیاد!بعد از یکی دو ساعت دیگه واقعا می خواستم برم خونه و یکمی آرامش داشته باشم برای همین با آرش اومدیم خونه و کلی شیطنت کردیم!!! نشستیم چند تا قطعه چهاردستی زدیم و کلی دلمون برای اون موقعها که با هم بودیم تنگ شد!!! ساعت ۱۱ آرش رو به زور انداختم بیرون! و تا حالا هم داشتم موزیک گوش می کردم و کتاب می خوندم...
کیوان اومد...صدای دو رو شنیدم ! فعلا بااااای
سلام
امیدوارم همین روند خوب رو ادامه بدی
موفق باشی
سلام.مرسی از کامنت:-)
salam ana jan ... omidvaram ke khoob bashi !
jaleb bud baram khoondane khateratet ! khosham miad az in sabk e neveshtan... omidvaram ke be zoodi in hame kar ha o dooriha beyne khodeto shoharet be payan berese khanoomi... movazebe khodet bash :D shab tanha namun khoone
سلام .مرسی از کامنت.خوشحالم که باهات آشنا شدم :-)