سلام!
من آنا هستم و ۲۸ سالمه.البته اسمم در اصل آناهیتاست اما از بچگی آنا صدام می کردن.
همیشه عادت داشتم که دفترچه خاطرات داشته باشم و اتفاقات و مسائلی رو که برام مهم بودن توش ثبت کنم.از اینکه نوشته هام مخفی می موند و کسی نمی خوندشون حس خوبی داشتم اما نمی دونم چرا امشب تصمیم گرفتم که یه دفترچه خاطرات جدید و متفاوت داشته باشم شاید برای اینکه احساس تنهایی می کنم و ترجیح می دم احساساتم رو با کسانی به جز افراد خانواده و دوستهام تقسیم کنم...اینجا رو ساختم برای اینکه بتونم هروقت که دلم خواست افکار و احساساتم رو بیان کنم...
امروز از همون اولش با استرس شروع شد.در خواب خوش بودم که صدای موبایل ویژه رو شنیدم اولش فکر کردم دارم خواب می بینم ...آخه این اتفاق اکثرا برام می افته که تو خواب و بیداری دچار توهم شنیدن صدای زنگ اون خط لعنتی بشم.در کسری از ثانیه دست کیوان با خشونت از زیر سرم کشیده شد و کاملا خواب از سرم پرید.کل مکالمه اش به زور یه دقیقه طول کشید وقتی داشت بلند می شد نگاهش افتاد به من که چشمام باز بود و نگاش می کردم که گفت بگیر بخواب...منم همین قصد رو داشتم اما سر و صدای کند و کاوش تو کمد لباسا نمیذاشت چند دقیقه بعدش صدای در رو شنیدم و فهمیدم که رفته...
دلم می خواست بخوابم اما حس بدی داشتم ...دائم به این فکر می کردم که چرا کیوان موقع رفتن منو نبوسید و حتی یه خداحافظ هم نگفت.البته در طول این ۴ ماهی که از ازدواجمون می گذره دیگه به این حرکات عادت کردم و همیشه هم توجیهش می کنم...
یه نگاه به ساعت کردم ۵ صبح بود و من خواب از سرم پریده بود...از جام بلند شدم که برم پنجره رو باز کنم اما از اونجایی که قرار بود همه چیز بسیار عالی پیش بره کمربند روبدوشامبرم به طرز مسخره ای گیر کرد به آباژور کنار پاتختی من و قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم آباژور افتاد و شکست.من خیلی این آباژور ها رو دوست داشتم ظریف و دوست داشتنی بودن و رویه اشون چینی کرم با گلهای ریز آبی کمرنگ بود...هدیه خواهر کیوان بودن که من گذاشته بودمشون روی پاتختی هامون ...
اینقدر اعصابم خورد شده بود که می خواستم بشینم و گریه کنم اما سعی کردم به خودم یادآوری کنم که سنم برای اینجور لوس بازیها یکمی زیاده! و به جاش رفتم که خودمو با یه دوش ولرم ریلکس کنم . نتیجه اش بدک نبود بعدشم نشستم و مثل خرس صبحانه خوردم آخه من هروقت که ناراحتم اشتهام چند برابر می شه!
تصمیم گرفتم برم بشینم روی چندتا طرح نیمه تمام که مدتها بود ذهنم رو مشغول کرده بودن.رفتم تو اتاق کارم و یه نفس عمیق کشیدم و کلی حسهای خوب بهم دست داد.این اتاق رو خیلی دوست دارم به نظرم دوستداشتنی ترین جای خونه است!چون تمام و کمال مال خودمه...چنان مشغول بودم که تا حدودای ظهر سرم گرم بود .
رفته بودم تو آشپزخونه و داشتم فکر می کردم که سالاد درست کنم یا یه غذای درست و حسابی که تلفن زنگ زد ...دلم هری ریخت .هنوزم از زنگای کیوان هیجان زده می شم!شماره ای که افتاده بود هیچ شباهتی به شماره کیوان نداشت مردد بودم جواب بدم یا نه ...اصلا حوصله نداشتم با کسی از دوستام صحبت کنم .تو این مدت خیلی پیش اومده که دوستای قدیمی و نه چندان صمیمی ام که مدتها ازم خبر نداشتن با خونه تماس می گرفتن و مامان شماره رو بهشون می داد (چونکه من خطم رو عوض کرده ام ) و بعدش زنگ می زدن و می خواستن کل اتفاقات و ماجرای آشنایی و ازدواج رو براشون تعریف کنم ...امروز اصلا حوصله اش رو نداشتم .واقعا نمی دونم چرا جواب دادم ...چند دقیقه طول کشید تا بفهمم طرف اصولا کیه و چی می گه چونکه داشت با صدای گریه آلود تند تند حرف می زد بالاخره فهمیدم دنیا دوست دختر برادرمه ...وقتی که گفت آنا جون من می تونم چنددقیقه بیام پیشت داشتم شاخ در می آوردم و تو دلم یه مشت بد و بیراه نثار آرش خان برادرم کردم که همیشه از همون بچگی باید گندکاریاشو من جمع و جور می کردم.آرش از من ۴ سال و از دنیا ۶ سال بزرگتره ...دنیا یکی از دخترایی بود که واقعا تو زندگیش مهم بودن ...البته من تاحالا ندیدم که هیچکدوم از روابطش به جای مطلوبی برسن.اما با دنیا واقعا خوب و خوش بودن ...
با اون وضعیت که روپوش کارم تنم بود و موهامو درهم و برهم بالای سرم با کش بسته بودم که نمی تونستم جلوی دنیا ظاهر شم!تازه هیچی هم برای خوردن درس نکرده بودم!داشتم موهامو درست می کردم که زنگ در رو زد. براش باز کردم و در حال پایین اومدن از پله ها داشتم بلوزم رو می پوشیدم که دیدم پایین پله ها وایساده و داره گریه می کنه بغلش کردم و بهش گفتم آروم باشه و بیاد بریم بشینیم حرف بزنیم ببینم چی شده.کلا من از این دخترخوشم میاد مهربون و نازه...رفتم براش قهوه و براونی آوردم .یکمی آروم شده بود و ساکت نشسته بود . بهش گفتم بگو چی شده زودتر ! واقعا اعصاب منتظر بودن و ناز کشیدن رو ندارم! اونم شروع کرد به تعریف اینکه با آرش سر یکی از همکارای مردش که با هم تلفنی در تماس کاری؟! بودن بحثشون شده و کار به جایی رسیده که آرش بهش گفته دیگه کاری بهش نداره و همه چی تمومه.
من این اخلاق مزخرف آرش رو می شناسم .تاحالا با خیلی از دوست دختراشو به همین بهانه که طرف سرو گوشش می جنبیده و خائن بوده و...کات کرده.واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم .معمولا خوشم نمیاد که تو روابط خصوصی دیگران دخالت کنم.دنیا دوباره زد زیر گریه و شروع کرد به گفتن اینکه آرش اشتباه می کنه و برای رابطه اشون ارزش قائل نیست که به همین راحتی خرابش می کنه و...
واقعا داشتم سرسام می گرفتم اون از صبح و ماجراهاش .تا ظهر مثل سگ کار کرده بودم و به جای اینکه یه چیزی بخورم و استراحت کنم اونهمه فشار روانی داشت بهم وارد می شد گوشی رو برداشتم شماره آرش رو گرفتم و قبل از اینکه دنیا بتونه از جاش بپره و جیغ و داد کنه هرچی تو دلم بود بهش گفتم!اونم با لحنی نه چندان مهربانانه و محترمانه! و درنهایت بهش گفتم بیاد دنبال دوست دخترش و یه چیزی هم برای خوردن سر راه بگیره! و سریع هم قطع کردم که نتونه اعتراض کنه!بعدشم یه لبخند حواله دنیا کردم که نشسته بود و داشت متعجب نگام می کرد! طفلک احتمالا فکر نمی کرده من همچین موجود قر و قاطی ای باشم!
در نهایت آرش با لب و لوچه آوویزون همراه با نهار اومد .منم اون دوتا رو گذاشتم که تنها باشن و خودم رفتم تو اتاق کارم.دلم کلی برای کیوان تنگ شده بود و داشتم وسوسه می شدم که بهش تلفن کنم...البته تلفن کردن یه زن به شوهرش کار عجیب و غریبی محسوب نمی شه اما از اونجاییکه خودم بودم که پیشنهاد کرده بودم که در مواقع کاری تو دست و پای هم نباشیم یه جورایی احساس خوبی نداشتم...بماند که کیوان هروقتی که دلش بخواد زنگ می زنه !
بالاخره آرش اومد سراغم بغلم کرد و شروع کرد به معذرتخواهی و تشکر و ...منم بهش گفتم قابلی نداشت! این آخرین باری باشه که برای من مزاحمت درس می کنی! خوددانی!!!
وقتی اون دوتا رفتن یه نفس راحتی کشیدم .تصمیم گرفتم یکمی موسیقی گوش کنم و بعدش دوباره برم سر طرح هام چونکه باید برای یکشنبه کاملشون کنم.
رسیدم به رنگها و تو ترکیب بندی گیر کردم و دیگه نتونستم جلو تر برم هوا هم دیگه داشت خاکستری می شد که پاشدم رفتم لباسامو عوض کردم و تصمیم گرفتم شام درست کنم!و به جای تمام روز که مزخرف بود شب با کیوان خوش بگذرونیم! تازه گوشت چرخ کرده رو از فریزر در آورده بودم که کیوان زنگ در رو زد! همیشه قبل از ورود زنگ رو با یه ریتم خاصی می زنه و ورودش رو اعلام می کنه!!!
اومد تو و یه دسته گل خوشگل از گلای رز قرمز هم برای من داشت!پریدم بغلش!این بهترین قسمت امروز بود!من عاشق اینم که کیوان سورپریزم کنه! کلی هم سرحال بود .فهمیدم که کاراش خوب بودن و همه چی به خوبی پیش رفته ! خواست که با هم آشپزی کنیم منم زیر بار نمی رفتم!چونکه آشپزی به سبک کیوان یعنی اینکه احتمالا تا ساعتها هیچ غذایی و جود نخواهد داشت ...بالاخره با هم کنار اومدیم و ماکارونی درست کردیم.
بعد از شام طرحهامو نشونش دادم . کلی سئوالای عجیب و غریب ازم پرسید و مثل هیئت ژوری بهم گیر می داد که برای نوع طراحی ام دلیل بیارم !کلا عاشق اینه که تو کارای من یه مورد غیرمنطقی و مبتنی بر احساس کشف کنه!
کنار هم دراز کشیده بودیم و داشت با موهام بازی می کرد ...یه دفعه ای یه ترکیب رنگ به ذهنم رسید بهش گفتم همونجا بمونه و تکون نخوره تا من برم تو اتاقم امتحانش کنم و زود برگردم.
خیلی بهتر از تصوراتم از کار دراومده بود و بخاطرش خوشحال و خندان بودم هنوز تو اتاقم بودم که صدای زنگ خط ویژه رو شنیدم.فکر کردم بازم توهم زدم اما وقتی در رو باز کردم کیوان تو راهرو بود و شلوارش رو هم پوشیده بود نشستم و فقط نگاش کردم لباساشو پوشید و داشت از پله ها می رفت پایین که صداش کردم دویدم طرفش و بغلش کردم .کلی سفارش کرد که حتما برم خونه مامانم اینا و به هیچ وجه تنها نمونم .منم بهش گفتم که می رم.از پایین دوباره صدام کرد و گفت که آژانس بگیرم و خودم رانندگی نکنم چون خسته ام...منم گفتم که همین کار رو می کنم ...رفت ...منم موندم خونه .حوصله نداشتم که از خونه برم بیرون...دلم می خواست تنها باشم...کیوان بفهمه ناراحت می شه...اما چیکار کنم ........دلم براش تنگه و دوست دارم گریه کنم...خیلی کم می بینمش این روزا...
اصلا نمی تونم باور کنم که نشستم و اینهمه چیز نوشتم!شاید از تنهاییه !شایدم از ترس!شبا خونه یکمی ترسناک می شه ...!من اینجا تنهای تنهام...البته درها قفل های درست و حسابی دارن ...
کیوااان...کاشکی امشب بیای خونه..........
سلام.
امیدوارم همیشه در کنارهم باشین وشادوخوش وخرم
وهمیشه دلتون واسه همدیگه تنگ بشه.
سعی میکنم بیام خاطراتت روبخونم
موفق باشی
سلام.مرسی از حضورتون .خوشحالم باهاتون آشنا شدم.
سلام.
خانم آنا من فکر میکنم خاطرات هم جزء یک سری مسائل خصوصی تو زندگیه اما ظاهرا شما این طور فکر نمیکنی. درکل اونایی که خاطره مینویسن و اینطوری اینقدر قشنگ خاطرشونو توصیف میکنن باید ذهن خیلی خلاقی داشته باشن.
بهتون تبریک میگم و آرزوی خشوبختی رو برای شما و همسرتون دارم.
سلام.به هرحال من دوست دارم خاطراتم رو اینجا بنویسم!و چون کسی منو نمی شناسه خاطراتم می تونن خصوصی بمونن!نوشتن خاطرات و توصیف اون بیشتر مربوط به یک ذهن دقیق و توصیف گر می شه تا خلاق!به هرحال مرسی